چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

بهار


اين هوای بارونی باعث شد که دوباره دچار سودای نوشتن روی ديوار های گرد گرفته اين اطاق مجازی به سرم بزنه...
از موقع اي که بهار رو با تمام وجود حس کردم، باز هم پنجه های سياه حسرتی غريب قلبم رو ميفشاره...
نميدونم اين حس نوستالژيک از کجا پيدايش شده ولی در هر صورت مانع اين ميشه که بتونم با ذهن باز به کارم برسم حتی آرامش شبها رو هم به يغما برده.
درمانش رو در عشق جستجو ميکنم حتی اگر که چنين چيزی هرگز صورت راستين به خودش نگيره، اين چيزيه که از داخلم ميجوشه، طغيان ميکنه، و در سر رهش بنا های انديشه و باغ های خيالم رو ویران ميکنه.
هيچ وقت برای سبک کردن دلم دوستی بهتر از نوشته هايم پيدا نکردم، هرچند احساساتی رو که ميشه به روی کاغذ نقش کرد بسيار ناچيزه، بطور کلّی هميشه در نشون دادن کل عواطف ام با محدوديت روبرو شدم.

1 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

اما خیلی خوب توصیف کردی حال و احوالتو همه کما بیش این حس رو در مواقع مختلف دارند ولی خوب حس هنرمندها فرق می کنه شما که انقدر خوب می نویسی چرا کم می نویسی؟

۴:۰۶ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی